نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی
پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می
دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم ....
هراس ....
یعنی ...
من باشم
و ... تو باشی
و حرفی برایِ گفتن .... نباشد...
عجب رسم عجیبی!
بچه که بودیم از تکلیف می ترسیدیم
بزرگ شدیم از
بلاتکلیفی!...
نه اینکه دردی نیست...
نه...
دیگر گلویی نمانده برای فریاد....
زیاده خواه نیستم!
جاده ی شمال ...
یک کلبه ی جنگلی ...
یک میز کوچک چوبی با دو تا صندلی ...
کمی هیزم ...
کمی آتش ...
مهِ جنگل ...
کمی تاریکیِ محض ...
کمی مستی ..کمی مهتاب ...
برای حال بیشتر ... چند نخِ سیگار
و بوی یار ...
و بوی یار
دقت کردین رو کی بردها ((I)) و ((U)) کنار هم هستند؟ به سلامتی سازنده !
بایست و تماشا کن!
کسی را که برای ماندنت دست به دعا برداشته بود
امروز برای رفتنت نذر کرده است . . .
یه تریلی بخرم تو شاگردم میشی!؟
فقط بخواب . منم به عشقت پشت تریلیم می نویسم
“بوق نزن سالار خوابه”
خدای عزیز!
ما خواندهایم که توماس ادیسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاسهای
دینی یکشنبهها به ما گفتند تو این کار رو کردی. بنابراین شرط میبندم
او فکر تو را دزدیده.
خدای عزیز!
آدمهای بد به نوح خندیدند و گفتند: "تو احمقی چون روی زمین خشک کشتی
میسازی" اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون
بودم همین کارو میکردم.
خدای عزیز!
لازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه میکنم.
خدای عزیز!
هیچ فکر نمیکردم نارنجی و بنفش به هم بیان. تا وقتی که غروب خورشیدی رو که روز سهشنبه ساخته بودی، دیدم، معرکه بود.
نظرات شما عزیزان: